باز پشت پنجره نشسته بودم تا دوباره از دور هم ک شده تنها یک لحظه ببینمش....پسری ک موهای طلایی اش....چشمان عسلی اش....اون عطر سرد و خوشبویش....عقل را از سر من پرانده بود...چرا غیرممکن را میخواستم؟
نمیدانم...امروز ک باز پشت پنجره بودم ب یک ماه قبل برگشتم....روزی ک او مرا عشقم صدا کرده بود...چقد خوشحال بودم....اما.....خودم.....نمیدانم چ شد ک خودم او را ترک کردم و بهش گفتم عاشق کس دیگری هستم....چطور با او بهم زدم...چطور دل اورا شکستم...هنوز هم نمیدانم درحالی ک هم من او را میخواستم هم او مرا.....التماس های اخرش را فراموش نکرده ام و نخواهم کرد.....اما نوشته هایم دردی را درمان نمیکنند برای پسر قصه ی عاشقی من ک حال زیر خروارها خاک است.....